ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری

ساخت وبلاگ
حال مرا کسی درک می کند که در سراشیبی ترین نقطه ی این شهر به یاد کسی افتاده باشد کسی شبیه تو که تا دست هایت را باز می کردی خطوط این جاده مرا به آغوشت می رساند این سال ها اما از تمام خیابان ها جواب سربالا شنیده ام می ترسم از مسیرهایی که منحرفت کرده اند و دوراهی هایی که در یکی بود و یکی نبود مرا به پایان هیچ قصه ای نمی رسانند می ترسم و حال مرا تنها کلاغی درک م ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 377 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09

در درونم زنان بسیاری  دوست دارند پیرو ات باشند  بعد یک عمر سلطه می خواهند  گوشه ای از قلمرو ات باشند   در درونم زنان بسیاری  مثل یک صخره محکم و سردند  تو ندیدی، همین ابرزن ها  در نبودت چه گریه ها کردند    در دلم هر زنی قوی تر بود  بیشتر، رفتنت شکستش داد  هر که در من به عشق می خندید  گریه آورتر از نفس افتاد    خسته ام ، خسته از قوی بودن  درد اما قوی ترم کرده  ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 381 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09

تو می روی به قرارهایت برسی که کاری اند مثلِ زخم های من   می بوسی ام چمدان بر می داری و  صدایم پشتِ دری بسته خفه می شود   گفتم مراقب باش  آسمان امنیت ندارد   از پشتِ گوشیِ خاموش  صدای تکه تکه شدنِ ابرها می آید صدایِ امواجِ آغوشِ زنی  که فکر می کند  دست هایش مثل چتر نجات باز می شوندو  کودکش لحظه ی فرود لبخند می زند   پشتِ گوشیِ خاموش  صدایِ قلبم با موتورهای هو ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 365 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09

رفتم از چند مبداءِ معلوم تا رسیدم به مقصدی مجهول   آخر ِ عمر هم نفهمیدم زندگی فاعل است یا مفعول !   هرچه من گوسفند تر شده ام صاحب گله گرگ تر شده است   سال ها رفته است و چهره ی من با نقابم بزرگ تر شده است   اشک من قطره های خون من است خون من در رگ قلم جاری ست   قلمِ من به عشق می چرخد که نخستین دلیلِ بیزاری ست   شعراز گونه هام می‌ریزد زیر هر چتر، زیر  هر باران ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 318 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09

حلق خود را چهار پاره کنی شعر تنها رسانه ات باشد   توی شهری که بی ادب شده است ادبیات خانه ات باشد   دستمالی سیاه برداری چیزی از صلح و جنگ بنویسی   متناقض نمای غم باشی زشت ها را ــ قشنگ ــ بنویسی   پیشگو باشی و بفهمانی که غروب از طلوع معلوم است   به کجا می روم که در این راه ته خط از شروع معلوم است…   تلخ، مثل همین که می نوشی واقعیت برای غمگین هاست   فال من را ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 354 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09

یک سایه روی حافظه ی دیوار از سالهای دور هنوز  اینجاست گویی هزار سال در این خانه با میهمان فرضی خود تنهاست   یک سایه روی حافظه ی دیوار  در حلقه ی محاصره ای ممتد من را بغل گرفته و می گرید من را بغل گرفته و می خندد   یک سایه روی حافظه ی دیوار در ابتذال بودن و فرسودن دنبال یک هویت مجهول است در شکل های مختلف بودن   گاهی گوزن می شود  و شاخش تصویر یک درخت اساطیری ا ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 342 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09

این بار محکم تر بزن شب را در ِ گوشم ساکت نگاهت می کنم، این بچّه گستاخ است   این آب و این قبله خبرهای بدی دارند که سرنوشت گوسفندان، دست سلاخ است   جایی نخواهم رفت جز میدان آزادی… این را کسی می گفت که سوراخ سوراخ است   «مرگ است قطعاً آخر عمری تمرگیدن» سر را تکان دادند گویا چند تا برّه   بعداً بدون ترس و وحشت راه افتادند بعداً علف خوردند تا شب داخل درّه   یعنی ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 431 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09

محتسب بد پوششی را دید و خِفتش را گرفت گفت : رفتارت کمی تا قسمتی هنجار نیست   جامه هایی را که پوشیدی زیادی روشنند تازه شانس آورده ای، پیراهنت گلدار نیست!   گونه ها و بینی و لب را مرمت کرده ای چیز اورجینال یا آکی در این رخسار نیست   رفته ای با سرمه و سرخاب میکاپیده ای خوشگلی جرم است و غیر از اذیت و آزار نیست!   ای که با چسبینه (ساپورت)، شهری را به آتش می کشی ب ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 260 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09

هزار ردّ کبود نشسته بر دوشم دوباره فحش بده، بزن در گوشم   نشسته بر دوشم، هزار ردّ کبود در اینهمه مردی‌ست که هیچ‌وقت نبود   مرا بکُش هر شب به شکل قانونی که لذّت محض است در این تن خونی   به آستانه‌ی درد، به لذّت تحقیر مرا بگیر و بکش، مرا بگیر و بمیر   به جای ضربه‌ی دست، به ردّ بوسه‌ی داغ مرا بزن به جنون، مرا بزن شلّاق   رهام کن امشب در این خودآزاری مرا شکنجه ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 249 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09

عینکت مثل چشم‌هات ابری ست شیشه‌اش مثل آسمان کِدر است ساعت هشت شب اگر برسی یک نفر روی تخت، منتظر است   بغلش می‌کنی و می‌خوابی با تنی که همیشه تکراری ست توی حمّام، گریه خواهی کرد زندگی شکلی از خودآزاری ست   وسط آینه نگاهت به بدنی بی‌قواره می‌افتد حوله را می‌کشی بر اندامت نفسش به شماره می‌افتد   لحظه را داد می‌کشد از تو پوستت در میان خاموشی می‌روی در اتاق‌خواب ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 270 تاريخ : سه شنبه 5 تير 1397 ساعت: 10:09